روبراهم، روبراهم...!
رو به آن راهی که نیست...
مشکلم پیراهنی است ای دوست، گمراهی که نیست
سالها دلخوش به اینکه کاروانی رد شود
مانده ام تنهای تنها گوشه ی چاهی که نیست...!(کاوه احمد زاده)
قصه ی یوسف پیامبر را در قران خوانده ایم، سریالش را هم ساخته اند، دیده ایم (به لطف شبکه هایی مثل آی فیلم و تماشا بارها هم تماشایش کرده ایم). قصه یوسف نبی الهام بخش شاعران بسیاری بوده و شاعران شعرها گفته اند، داستانها از روی آن اقتباس کرده اند، مفسران تفسیرها نوشته اند. و آنقدر نوشته اند و گفته اند که انگار هیچ چیز دیگری برای گفتن نمانده است. من نه مفسرم و نه شاعرم و نه داستان نویس، من از احساسم می نویسم، احساسی که وقتی اولین بار داستان یوسف نبی را شنیدم به من دست داد. هنگامی هم که سریالش را بارها و بارها دیدم هنوز آن احساسم بر جای خود بود و هنوز همان احساس را دارم.
یوسف پیامبر غریبی است. وقتی اولین بار از او شنیدم دلم برای غریبیش سوخت و هنوز هم همان احساس را دارم. او همیشه غریب خانه و خویشان خویش بود. همه ی آدمها از همان ابتدای خلقت زخم خورده اند، از غریبه و آشنا رنج دیده اند و به دسیسه ها دچار شده اند و هوز هم قصه ی آدمها ادامه دارد. بیشتر آدمها از غریبه ها زخم می خورند و این غریبه ها هستند که دسیسه می کنند و حیله ها و حقه ها سوار می کنند و در این مواقع خانواده ها پشت هم در می آیند و از هم حمایت می کنند. دو تا برادر هر چقدر هم با هم بد باشند باز هم برادر پشت برادر است. اما قصه ی یوسف فرق می کند، او در هر خانه ای که زندگی کرد از ساکنان آن خانه خیانت دید، رنجهایش و دردها و دسیسه ها را نه از غریبه ها از ساکنان خانه هایی دید که سالهای عمرش را با آنها زیسته بود. خانه یعنی جای امن، یعنی پناهگاه، یعنی جایی که هیچ کس هم اگر در دنیا تو را نخواست، درک نکرد، نفهمید آنجا کسانی هستند که تو را با همه ی عیبها و نقصهایت می پذیرند، خانه یعنی اگر همه ی دنیا دشمنت باشند آنجا تنها جایی است که تو را برای خودت می خواهند، خانه یعنی اولین و آخرین جان پناهت. و یوسف هیچوقت چنین جایی را ندید. برادرانش به حیله او را بردند و به جای اینکه هنگام نیاز پشتش باشند او را در چاه انداختند و بعد او را به بهایی اندک به غریبه فروختند، چه دردی از این عظمیتر. اگر ما بودیم دیگر هرگز به هیچ آدم دیگری اعتماد نمی کردیم و از هر چه آدم دو پا بود می گریختیم و قتی کسانت، هم خونت، پشتت چنین پشت تو را خالی می کندکه بماند چنین نامردانه تو را به هیچ جرمی به هیچ می فروشند دیگر به چه کسی می توان اعتماد کرد. یوسف به خانه ی دیگری می رود و همه ی مهربانی و صداقت و معصومیت کوکانه اش را هم با خود به آن خانه می برد و باز از کسانی که سالها با آن ها زیسته است رنجها می برد و دچار مکرها و حیله ها می شود باز هم به جرم بی گناهی تهمت ها می شنود و راهی زندان می گردد. کدام یک از ما می توانست دوباره با این همه نامردی که دیده است جواب بدی را با بدی پاسخ ندهد و یوسف چه مردی بزرگی بود و چه دل بزرگی داشت که می توانست ببخشد و بگذرد. و ایمان به خدا از آدمها آدمهای دیگری می سازد و عشق به خدا چه ها که نمی کند.